• صفحه خانگی
  • >
  • صوت
  • >
  • آشنایی با کتاب کی ز مُردن کم شدم تجربه عظیم خانم آنیتا مورجانی

آشنایی با کتاب کی ز مُردن کم شدم تجربه عظیم خانم آنیتا مورجانی

کی ز مُردن کم شوم

کی ز مُردن کم شوم

کی ز مُردن کم شدم  در مورد تجربه سخت و غیر قابل باوری است که خانم آنیتا مورجانی درباره ی آن حرف می زند: درگیر شدن با بیماری سرطان که تمام بدنش را فرا گرفته بود به گونه ای که اعضای بدنش از کار افتاده بودند و پزشکان امیدی به زنده ماندنش نداشتند.

کی ز مُردن کم شدم کتابی است که خانم آنیتا مورجانی در آن شرح می دهد که بعد از گذشت ۴ سال مبارزه با بیماری سرطان مغلوب آن شد و توانست تجربه ی نزدیک به مرگ را داشته باشد.

من دکتر بیژن نوذری هستم مشاور شما در وب سایت yaresevom.com

امروز می خواهم با شما درباره ی کتابی صحبت کنم که یک تجربه ی عظیم را با ما در میان می گذارد. قبلاً من در گفتارهایم در مورد این کتاب صحبت کردم، قصد دارم امروز قطعاتی از این کتاب را برای شما بخوانم.

خانم آنیتا مورجانی کتابی را نوشتند در مورد کی ز مردن کم شدم؟ که توسط آقای محمود دانایی ترجمه و توسط انتشارات صبح صادق در سال ۱۳۹۳ به چاپ رسیده است. با تشکر از آقای دانایی عزیز من بخش هایی از این کتاب را برای شما می خوانم.

روزی که مردم!

خدایا چرا حال خوبی دارم، چه قدر آزاد و سبکم، چرا دیگر درد ندارم؟ چه اتفاقی افتاده است؟ چرا به نظر می رسد که محیط اطرافم دارد از من دور می شود اما نمی ترسم؟ چرا نمی ترسم؟ پس ترسی که داشتم چه شد؟

کی ز مُردن کم شوم

کی ز مُردن کم شوم

چقدر عجیب است دیگر اصلا نمی ترسم!

اینها بعضی افکاری بودند که وقتی مرا با عجله به بیمارستان می بردند از ذهنم می گذشتند، دنیای اطرافم کم کم غیر واقعی و رویاگونه به نظر می رسید و احساس می کردم که بیشتر و بیشتر از حالت هوشیاری به حالت کما می روم در حالی که مغلوب سرطانی می شدم که در ۴ سال گذشته به بدنم حمله کرده بود، نه آن را بلعیده بود. اعضای بدنم شروع به از کار افتادن کرده بودند.

۲ فوریه سال ۲۰۰۶ بود روزی که به عنوان روز مرگم برای همیشه در خاطرم حک خواهد شد اگرچه در کما بودم اما کاملاً از آنچه که در اطرافم می گذشت با خبر بودم از جمله احساس اضطرار و هیجان جنون آمیز افراد خانواده ام که مرا با عجله به بیمارستان می بردند.

وقتی به بیمارستان رسیدیم پزشک متخصص سرطان پس از معاینه ی کوتاهی با چهره ی منقلب رو به دنی کرد و گفت قلب همسر شما هنوز می زند ولی در واقع دیگر اینجا نیست. برای نجات دادن او خیلی دیر شده است.

متعجب بودم که این خانم دکتر راجع چه کسی حرف می زند؟ من که هیچ وقت در تمام زندگی ام بهتر از این نبودم. چرا دنی و مادرم اینقدر سراسیمه و نگرانند؟ مادر خواهش می کنم گریه نکن. چه اتفاقی افتاده است؟ آیا برای من گریه می کنی؟ گریه نکن حال من واقعاً خوب است، مادر عزیزم من خیلی خوبم.

کی ز مُردن کم شوم

کی ز مُردن کم شدم

من تصور می کردم که  دارم این کلمات را بلند بلند می گویم اما حرفی از دهانم خارج نمی شد صدا نداشتم. می خواستم مادرم را بغل کنم به او دلداری بدهم و بگویم حالم خوب است اما نمی فهمیدم چرا نمی توانستم این کار را انجام دهم؟ چرا بدنم با من همکاری نمی کرد؟ چرا در آنجا بی جان و بی رمق افتاده بودم در حالی که می خواستم مادر و همسر عزیزم را در آغوش بگیرم و به آنها اطمینان بدهم که خوبم و دیگر درد ندارم.

دنی ببین من می توانم بدون صندلی چرخدار حرکت کنم، احساس فوق العاده ای دارم دیگر به کپسول اکسیژن هم وصل نیستم، نفس کشیدن هم دیگر برایم سخت نیست، از زخم های پوستم هم اثری نمانده، دیگر چرکی و دردناک نیستند، بعد از ۴ سال رنج بالاخره شفا پیدا کردم.

کی ز مُردن کم شوم

کی ز مُردن کم شدم

من در خوشی و شادی محض بودم. بالاخره از درد ناشی از سرطان که بدنم را نابود کرده بود راحت شدم.

دلم می خواست آنها برایم خوشحال باشند. چرا آنها خوشحال نیستند که نبرد من بالاخره پایان رسید؟ که نبرد آنها به پایان رسید؟ چرا آنها در این شادی با من سهیم نیستند؟ آیا نمی دیدند که چه قدر خوش هستم. همسرم دنی و مادرم با التماس به دکترم می گفتند هنوز می شود او را نجات داد؟ حتماً راهی وجود دارد. پزشک متخصص در پاسخ گفت بیشتر از چند ساعت دیگر زنده نخواهد ماند. چرا پزشکان قبلی زودتر او را برای معالجه پیش ما نفرستادند؟ اعضای بدنش از کار افتاده اند برای همین است که کما رفته است، حتی امشب را هم به صبح نخواهد رساند. شما می خواهید من کار غیر ممکنی انجام دهم؟

در این مرحله هر اقدامی کنیم مهلک و کشنده است چون اعضای بدنش اصلا فعالیتی نشان نمی دهند.

دنی با پافشاری گفت شاید اینطور باشد اما من دست بردار نیستم. در این حال همان طور که روی تخت افتاده بودم همسرم دست بی رمق من را محکم در دستش گرفته بود و به خوبی عجز و اضطراب را در صدایش تشخیص می دادم بیش از هر چیز می خواستم او را در این رنج و عذاب خلاص کنم، می خواستم به او بگویم که حالم خیلی خوب است اما از گفتن آن عاجز بودم.

دنی به حرف های دکتر گوش نده، خواهش می کنم به حرف هایش گوش نده. اصلا نمی فهمم چرا این حرف ها می زند؟ من که هنوز اینجا هستم حالمم که خوب است بهتر از خوب است در واقع عالی هستم. نمی فهمیدم چرا اما احساس افراد خانواده ام و همچنین دکترم را کاملاً حس می کردم در واقع می توانستم ترس، اضطراب، عجز و نا امیدی آنها را حس کنم مثل این بود که احساسات آنها احساسات خود من بودند گویی که من آنها شده بودم.

کی ز مُردن کم شوم

کی ز مُردن کم شدم

عزیزم من رنج و ناراحتی تو را حس می کنم من الان تمام احساسات را درک می کنم خواهش می کنم برایم گریه نکن و به مادرم هم بگو که برایم گریه نکند، خواهش می کنم حتماً به او بگو.

به محض اینکه خودم را از لحاظ عاطفی درگیر ماجرایی یافتم که در اطرافم در حال شکل گرفتن بود، هم زمان حس کردم که دارم از آن بیرون کشیده می شوم، گویی که تصویر بزرگ تری در حال شکل گرفتن بود. در آن نقشه ی برتر و بالاتری نمایان می شد ناگهان تشخیص دادم که همه چیز درست و طبق برنامه پیش می رود هر چیزی که در حال اتفاق افتادن است جزئی از برنامه و تصویر مهم تری می شد. در این موقع بود که درک کردم که واقعاً در حال مردن هستم.

اوه! دارم می میرم آیا احساس مرگ همین است؟

هیچ وقت فکر نمی کردم حالت مردن همین طور باشد، چه قدر آرام و راحتم و حالا بالاخره احساس می کنم که شفا یافتم. حالا متوجه شدم که حتی اگر بدنم از کار بی افتد هنوز در تصویر بزرگتر زندگی همه چیز کامل و بی نقص است چون ما هیچ گاه واقعاً نمی میریم. هنوز از جزئیات اتفاقاتی که در اطرافم رخ می دادند کاملاً آگاه بودم چون می دیدم که تیم پزشکی جسم تقریباً بی جانم را به بخش مراقبت های ویژه ICU  می بردند.

آنها با شتاب مرا به دستگاه های مختلف وصل می کردند و در همان حال با سوزن های مختلف بدنم را سوراخ می کردند در آن حال هیچ گونه وابستگی ای عاطفی به جسم بی جانم که به روی تخت بیمارستان افتاده بود نداشتم، انگار که به من تعلق نداشت به نظر می آمد که خیلی کوچک تر و ناچیز تر از آن است که بتواند آن چرا که از آن تجربه می کنم در خود جای دهم، خودم را آزاد و رها شده احساس می کردم چه قدر با شکوه بود.

کی ز مُردن کم شوم

کی ز مُردن کم شدم

همه ی دردها، رنج ها، غم و اندوه ها محو شده بودند.

کلاً سبکبار بودم. هیچ وقت چنین احساسی نداشتم، هیچ وقت. بعد از آن احساس کردم در حالتی غوطه ورم که فقط می توانم آن را عشق خالص و بی قید و شرط بنامم اما حتی واژه ی عشق هم حق مطلب را آن طور که باید ادا نمی کند آن حالت عمیق ترین نوع محبت بود که هرگز آن را تجربه نکرده بودم. آن حالت ورای هرگونه علاقه ی مادی قابل تصور بود بی قید و شرط بود. این علاقه نسبت به من بود فارغ از آنچه که در زندگی ام انجام داده بودم، اصلا لازم نبود کاری انجام دهم یا رفتار خاصی داشته باشم تا سزاوار آن باشم. این عشق نسبت به من بود در هر شرایطی.

احساس کردم کامل از این انرژی سرشار شدم و دوباره جان گرفتم و به آن تعلق دارم مثل آن بود که بعد از سال ها مبارزه درد و رنج، نگرانی و ترس بالاخره رسیدم،

من بالاخره به خانه رسیدم.

کی ز مُردن کم شوم

کی ز مُردن کم شوم

جهت مشاوره ، هماهنگی کلاس و برگزاری سمینار با شماره تلفن 02144023001 در ارتباط باشید.   
قبلی «
بعدی »

3 دیدگاه ها

  1. ممنون که بخشی از کتاب رو منتشر کردید . این قسمت هرچند کوتاه بود اما بسیار خوب و عمیق بود . هر چند وقت یکبار باید کلیپ آنیتا مورجانی رو دید.

  2. چطور زندگی کرده که خدا بعد از مرگ جای خوب بردتش؟اینارم بگید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.