تجربه نزدیک به مرگ خانم آنیتا مورجانی

مشاهده ی دنیایی دیگر

مشاهده ی دنیایی دیگر

مشاهده دنیایی دیگر یکی از شگفت انگیز ترین تجربیات خانم آنیتا مورجانی می باشد که در ادامه ی مطلب و با بازگو کردن فصلی از این کتاب با آن آشنا خواهید شد.

مشاهده دنیایی دیگر ،داشتن احساس بسیار عمیق آرامش و عشقی نا مشروط، مرور سریع زندگی و دیدار با عزیزان از دست رفته از جمله تجربیات خانم آنیتا مورجانی در دوران به کما رفتن است.

من دکتر بیژن نوذری هستم مشاور شما در وب سایت yaresevom.com

امروز می خواهم ادامه فصل ۷ کتاب شگفت انگیز کی ز مُردن کم شدم اثر خانم آنیتا مورجانی را برای شما بخوانم.

این کتاب در سال ۱۳۹۳ توسط انتشارات صبح صادق و با ترجمه آقای محمود دانایی به چاپ رسیده است با تشکر از مترجم کتاب، ادامه فصل ۷ را برای شما می خوانم.

تیم پزشکی خیلی سریع کار می کردند و حالت اضطرار در رفتارشان مشاهده می شد اما من احساس می کردم که این واقعیت را پذیرفته اند که دیگر برای نجاتم خیلی دیر شده است. من از تمام جزئیات کاملاً مطلع بودم اما از لحاظ جسمانی هیچ چیزی احساس نمی کردم به جز احساس آسودگی و رسیدن به مرحله ای از آزادی که تا آن زمان برایم ناآشنا بود.

مشاهده ی دنیایی دیگر

مشاهده دنیایی دیگر

با خودم می گفتم چه حال خوبی دارم، چقدر آزاد و سبکم، چه اتفاقی افتاده است؟ هیچ وقت به این خوبی نبوده ام.

دیگر از لوله ها و صندلی چرخ دار خبری نیست، حالا می توانم راحت و بدون هیچ کمکی حرکت کنم، نفس کشیدن هم دیگر برایم سخت نیست احساس فوق العاده ای دارم.

در آن حال هیچ گونه وابستگی عاطفی به جسم بی جانم که روی تخت بیمارستان بود نداشتم. انگار که به من تعلق نداشت. به نظر می آید که خیلی کوچک تر و ناچیزتر از آن است که بتواند آنچه را که الان تجربه می کنم در خود جای دهد. خودم را آزاد و رها شده احساس می کردم، چه حالت با شکوهی بود. همه دردها، رنج ها، غم و اندوه ها محو شده بودند، کاملا سبکبار بودم. هیچ وقت چنین احساسی نداشتم، هیچ وقت. گویی در ۴ سال گذشته که سرطان بی رحمانه به جسمم حمله کرده بود من در درون بدن خودم زندانی بودم و حالا بالاخره آزاد شده بودم و برای اولین مرتبه طعم ازادی را می چشیدم. کم کم احساس بی وزنی می کردم و متوجه می شدم که می توانم هر وقت که بخواهم در هر کجا که بخواهم باشم.

مشاهده ی دنیایی دیگر

مشاهده دنیایی دیگر

این حالت برایم غیر عادی نبود بلکه کاملاً طبیعی بود انگار که اصولاً روش درک مطالب به همین روش بود.

حتی تعجب نمی کردم که گفت و گوی بین همسرم و پزشک معالجم که در راهروی بیمارستان حدود ۱۵ متری  ICU ایستاده بودند را می شنیدم.

پزشک به دنی می گفت آقای مورجانی دیگر کاری از دستم بر نمی آید. تمام اعضای بدنش از کار افتاده اند، تومورهای متعددی به اندازه ی لیمو ترش تمام سیستم لنفاوی از پایین جمجمه تا زیر شکم او را گرفته اند، مغز و ریه هایش پر از مایع هستند، روی پوستش زخم هایی ایجاد شده اند که سم ترشح می کنند. حتی امشب را هم به صبح نخواهد رساند. البته من قبلا این پزشک را ندیده بودم، حالت اضطراب را در چهره دنی می دیدم، می خواستم فریاد بزنم و به او بگویم عزیزم همه چیز روبه راه است من حالم خوب است خواهش می کنم نگران من نباش، به حرف های دکتر گوش نده، چیزهایی که می گوید واقعیت ندارد اما نمی توانستم.

مشاهده ی دنیایی دیگر

مشاهده دنیایی دیگر

حرف از دهانم خارج نمی شد، او نمی توانست صدایم را بشنود. دنی گفت نمی خواهم او را از دست بدهم آمادگی اش را ندارم.

اگر چه آن موقع هیچ گونه وابستگی عاطفی به جسمم نداشتم اما ماجرای غم انگیزی که در اطراف جسم بی جانم اتفاق می افتاد مرا تحت تاثیر قرار داده بود. بیشتر از هر چیز می خواستم دنی را از نا امیدی عمیقی که از تصور از دست دادنم در بر او چیره شده بود نجات بدهم می خواستم بگویم عزیزم، آیا صدای مرا می شنوی؟ خواهش می کنم به من گوش کن، می خواهم بدانی که حال من خوب است اما به محض اینکه خودم را از لحاظ عاطفی درگیر ماجرایی یافتم که در اطرافم در حال شکل گرفتن بود.

هم زمان حس کردم که دارم از آن بیرون کشیده می شوم، گویی تصویر بزرگ تری در حال شکل گرفتن بود، طرح و نقشه ی برتر و بالاتری نمایان می شد همان طور که متوجه می شدم همه چیز به طور کامل و مطابق برنامه پیش می رود وابستگی عاطفی ام کمتر می شد در حالی که عواطفم نسبت به محیط اطرافم کمتر می شد متوجه شدم که دارم وسیع می شوم و تمام فضاها را پر می کنم به گونه ای که بین من و چیزهای دیگر جدایی نبود من به همه چیز و همه کس محیط بودم نه من همه چیز و همه کس شدم، از هر کلمه ای که بین افراد خانواده ام و بین پزشکان رد و بدل می شد با خبر می شدم هر چند تمام آن گفت و گوها بیرون از اتاقم و در فاصله ای دور صورت می گرفت.

حالت نگرانی را در صورت همسرم می دیدم و ترسش را حس می کردم.

مثل این بود که در آن لحظه او شده بودم. بدون اینکه از قبل بدانم همان لحظه متوجه شدم که برادرم به اِنوپ هزاران کیلومتر آن طرف تر با نگرانی در هواپیما نشسته است و دارد برای دیدنم می آید وقتی چهره ی نگرانش را دیدم احساس کردم که دوباره به سوی حالات عاطفی قلمروی مادی برمی گردم.

مشاهده ی دنیایی دیگر

مشاهده دنیایی دیگر

با خودم می گفتم این اِنوپ است داخل هواپیما نشسته است چرا اینقدر نگران است؟ دارد برای دیدنم به هونگ کونگ می آید لازم نیست. اضطرابش را حس می کردم و جالت عاطفی شدیدی در من ایجاد شد بیچاره اِنوپ نگران من است می خواهد قبل از مرگم به اینجا بیاید، اِنوپ نگران نباش من منتظرت می مانم لازم نیست عجله کنی.

برادر عزیزم من دیگر درد ندارم.

دلم می خواست نزدیک شوم و او را در آغوش بگیرم و به او اطمینان خاطر بدهم که حالم خوب است اما نمی فهمیدم که چرا نمی توانستم به او نزدیک شوم. برادر من اینجا هستم! به خاطر دارم که نمی خواستم قبل از رسیدن او بمیرم زیرا می دانستم که این اتفاق برایش سخت خواهد بود و نمی خواستم چنین رنجی را تحمل کند.

این دفعه هم به محض این که حس علاقه و محبت برادرم بر من غلبه کرد و نمی خواستم او اندوه مرگ خواهر کوچکش را تجربه کند. مانند دفعات پیش احساس کردم که از آن ماجرا بیرون کشیده می شوم، متوجه شدم هر بار که عواطفم بر شرایط غلبه می کرد دوباره وسیع و از تمام وابستگی ها رها می شدم دوباره احساس اطمینان بخشی مرا فرا می گرفت که تصویر بزرگ تری در حال شکل وسیع تر می شدم این حالت معجزه آسا عادی تر به نظر می رسید در واقع اصلا احساس نمی کردم که این وضعیت خارج از روال معمول است در آن زمان همه چیز به نظرم کاملاً طبیعی جلوه می کرد با وجود اینکه از دید دیگران در کما بودم ولی از جزئیات تمام کارهایی که برایم انجام می دادند کاملا با خبر بودم.

مشاهده ی دنیایی دیگر

مشاهده دنیایی دیگر

احساس می کردم که وسیع و وسیع تر می شوم و از محیط مادی فاصله می گیرم.

گویی دیگر محصور محدوده ی مکان و زمان نبودم و مداوماً وسیع تر می شدم تا در فضای گسترده تر آگاهی قرار بگیرم به آزادی و رهایی دست یافته بودم که هیچ گاه آن را در زندگی جسمانی ام احساس نکرده بودم، حالتی که فقط می توانم آن را خوشی توام با آرامش و سعادت بنامم این احساس ناشی از رها شدن از جسم بیمار و رها شده ام بود، احساس شادی رهایی از تمام دردهایی که بیماری ام موجب شده بود.

هر بار عمیق تر در عالم دیگر فرو می رفتم وسعت بیشتری پیدا می کردم و به هر چیز و هر کس تبدیل می شدم و وابستگی های عاطفی ام به عزیزانم و محیط اطرافم به تدریج کمتر می شد.

فقط می توانم گویم که همان طور که همه چیز را رها می کردم عضق بی قید و شرط عظیم و با شکوهی مرا محکم در بر می گرفت. عبارت عشق بی قید آن قدر به کار رفته که تاثیرش را از دست داده و گویای احساس واقعی هم نیست.نبرد جسمانی که مدت ها با آن دست به گریبان بودم نهایتاً پایان گرفت و من احساس زیبای آزادی را تجربه کردم.

مشاهده ی دنیایی دیگر

مشاهده ی دنیایی دیگر

جهت مشاوره ، هماهنگی کلاس و برگزاری سمینار با شماره تلفن 02144023001 در ارتباط باشید.   
قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.