• صفحه خانگی
  • >
  • صوت
  • >
  • وقوع معجزه در کتاب کی ز مُردن کم شدم اثر خانم آنیتا مورجانی

وقوع معجزه در کتاب کی ز مُردن کم شدم اثر خانم آنیتا مورجانی

وقوع معجزه

وقوع معجزه

وقوع معجزه در لحظه ای که همه ی پزشکان و خانواده ی خانم مورجانی از بهبودش قطع امید کرده بودند اتفاق افتاد به گونه ای که ظرف گذشت چند روز تمام آثار غده های سرطانی از بین رفتند.

وقوع معجزه در فصل ۹ کتاب خانم مورجانی از شگفت انگیز ترین و عجیب ترین مبحثی است که در ادامه به آن می پردازیم

من دکتر بیژن نوذری هستم مشاور شما در وب سایت yaresevom.com

امروز می خواهم به خواندن ادامه ی کتاب شگفت انگیز کی ز مُردن کم شدم اثر خانم آنیتا مورجانی برای شما بپردازم. این کتاب در سال ۱۳۹۳ توسط انتشارات صبح صادق با ترجمه ی آقای محمود دانایی به چاپ رسیده است. با تتشکر فراوان از مترجم گرامی این کتاب را برای شما می خوانم.

وقوع معجزه

وقوع معجزه

فصل ۹ وقوع معجزه:

هنگامی که در بیمارستان بستری بودم حتی قبل از اینکه کسی به برادرم انوپ خبر دهد که در کُما هستم و مراحل آخر زندگی ام را می گذرانم او احساس کرده بود که اتفاقی افتاده است.

انوپ در شهر پونه در هندوستان زندگی می کرد و احساس خاصی او را وادار کرده بود با شرکت هواپیمایی تماس بگیرد و یک بلیت به مقصد هنگ کنگ رزو کند چون موقعیت به نظرش اضطراری می آمده بلیتی برای آخرین پرواز همان روز درخواست می کند ولی شرکت هواپیمایی به او می گوید که همه ی پروازهای آن روز به هنگ کنگ پر هستند و فقط یک جای خالی در پروازی از شهر مومبای وجود دارد. انوپ بلافاصله ان بلیت را می گیرد، یک اتومبیل کرایه می کند و فوراً به سمت مومبای که تا آنجا ۴ ساعت فاصله دارد به راه می افتد تا بتواند با پرواز همان روز به هنگ کنگ بیاید.

وقتی دنی به منزل برادرم در شهر پونه زنگ می زند تا وضعیتم را به او اطلاع دهد و از او بخواهد که هر چه زودتر به هنگ کنگ بیاید.

همسر برادرم مونا تلفن را جواب می دهد و می گوید که انوپ در راه امدن به هنگ کنگ است. وقتی مونا که پیرو آیین بودایی است از وضعیت وخیم من با خبر می شود فوراً عده ای از هم کیشانش را جمع می کند تا برای شفای من دعا کنند. در همان موقع مادرم همین جا در هنگ کنگ در راهروی بیمارستان سراسیمه راه می رفت و برای نجات من دست به دامن الهه شیوا شده بود بعد هم چون کار دیگری از دستش بر نمی آمد با درماندگی به معبد هندو می رود همان معبدی که در بچگی با والدینم می رفتم.

وقوع معجزه

وقوع معجزه

او از راه پله محوطه ی ورودی بالا می رود، از حیاط جلوی ساختمان رد می شود و وارد سالن اصلی عبادت گاه می شود. در آنجا مجسمه های تمام قد الهه های کریشنا، شیوا و گانیشا در کنار دیوار روی سکوهای مخصوص قرار گرفته است و با رنگ های روشن نقاشی و تزئین شده بودند.

مادرم پوششی روی سرش می اندازد و سرش را به حالت احترام پایین می اندازد و روبه روی آنها می نشیند و به راز و نیاز مشغول می شود و از حضور آنها طلب آرامش می کند. در همان زمان یکی از دوستان نزدیک خانوادگیمان به نام لیندا که کاتولیک متدینی است مراسم دعایی در کلیسایش ترتیب می دهد، او درباره ی وضعیت من با کشیش صحبت می کند و آنها هم برایم دعا می کنند.

در حالی که در کُما بودم و لوله های متعددی به بینی، دهان و بازوهانم وصل بودند همسرم در کنارم نشسته بود.

و با صدای آهسته به من می گفت که او در کنار من است و از من می خواست که برگردم.صدای دنی را می شنیدم که می گفت عزیزم هنوز کارهای زیادی داری که انجام دهیم خواهش می کنم برگرد من همین جا منتظرت می مانم حتی اگر لازم باشد تا آخر عمرم در کنارت خواهم ماند.

او تمام شب بیدار مانده بود و از نمودارها و دستگاه هایی که بالای سرم بودند چشم بر نمی داشت زیرا می ترسید که لحظه ی آخر زندگی ام برسد و او متوجه نشود و در عین حال مرتباً از من می خواست که به زندگی برگردم، دلم می خواست با همسرم صحبت کنم و به او بگویم عزیزم دنی عزیزم امیدوارم بدانی که چه قدر دوستت دارم خواهش می کنم نگران من نباش حالم خوب است.

ای کاش می توانستم تمام چیزهایی را که اکنون فهمیده ام برایت تعریف کنم آن جسمی که عصایش را گرفته ای من واقعی ام نیست ما همیشه با هم خواهیم بود، همیشه و همه جا به هم متصل خواهیم بود هیچ چیز نمی تواند ما را از هم جدا کند حتی اگر جسمم بمیرد باز هم هرگز از هم جدا نخواهیم بود. همه چیز عالی و کامل است  و درست همان طوری است که باید باشد من تازه متوجه شده ام و دلم می خواهد تو هم او را بدانی.

وقوع معجزه

وقوع معجزه

سپس در حدود ساعت ۴ صبح ناگهان احساس خفگی کردم و نمی توانستم نفس بکشم.

دنی دست پاچه شد و خیال کرد که لحظه ی آخر را می گذرانم و زنگ کنار تختم را فشار داد، پرستاران به سرعت بالای سرم آمدند و گفتند که دچار خفگی شده ام یکی از آنها بلافاصله به پزشک اطلاع داد، سپس بدنم را به پهلو خواباندن و با دست به پشتم می زدند تقریباً ۲۰ دقیقه بعد پزشک رسید مرا معاینه کرد و به دنی گفت که ریه هایم پر از مایه است و همین وضعیت باعث حالت خفگی ام شده است پزشک بلافاصله از پرستاران خواست که بروند و تجهیزات لازم برای پلورال افیوژن را بیاورند.

آنها بلافاصله کیسه ی شفافی را که سوزن بلندی به آن وصل بود آوردند، آن سوزن را در پشت فرو کرد از داخل ریه ام مقداری مایع خارج می شد و به درون کیسه ی پلاستیکی می ریخت او این کار را ۳ یا ۴ بار تکرار کرد تا اینکه تقریباً حدود یک لیتر مایع درون کیسه جمع شد و سپس سوزن را بیرون کشید من هنوز می توانستم جسم خودم را ببینم که حالا می توانست راحت تر نفس بکشد. همسرم در حالی که دستم را گرفته بود تا صبح در کنارم ماند و همچنان مواظب نمودارها و دستگاه های بالای سرم بود.

برادرم بعد از ظهر وارد هنگ کنگ شد و از فرودگاه به تلفن همراه دنی زنگ زد، دنی به او گفت فوراً خودت را به بیمارستان برسان و حتی برای گذاشتن چمدانت هم به منزل نرو ما واقعاً نمی دانیم که چه قدر فرصت داریم. انوپ هم با چمدانش مستقیم به بیمارستان آمد.

وقوع معجزه

وقوع معجزه

حدود ساعت ۴ بعد از ظهر چشمانم باز شد.

اما هنوز نمی توانستم به وضوح چیزی ببینم به سختی از روی هیکل و چهره ای که کنارم ایستاده بود قیافه ی دنی را تشخیص دادم و سپس صدایش را شنید که گفت او برگشت. از لحنش کاملاً مشخص بود که بسیار خوشحال است بعد از ظهر روز ۳ فوریه بود یعنی تقریباً ۳۰ ساعت بعد از این به کما رفته بودم سپس صدای برادرم را شنیدم و سعی کردم لبخند بزنم و او با خوشحالی گفت سلام خواهر عزیزم خوش آمدی با صدای بلند گفتم بالاخره رسیدی می دانستم که اینجا خواهی بود من تو را در هواپیما دیدم. احساس کردم که کمی متعجب شده اما به روی خودش نیاورد.

تمام افراد خانواده ام از این برگشته بودم خوشحال بودم مادرم آنجا بود و با لبخند مهرآمیزی دستم را گرفت من گیج شده بودم چون هنوز نمی دانستم که در کُما بودم و درست نمی فهمیدم که چه اتفاقی افتاده و متوجه نبودم که دیگر در آن قلمرو نیستم.

دید چشم هایم کم کم واضح تر می شد و راحت تر می توانستم افراد خانواده ام را ببینم.

چمدان انوپ را دیدم که در پشت سرش در کنار دیوار بود، پزشک وارد اتاق شد و از اینکه مرا بیدار می دید خوشحال و در عین حال شگفت زده بود او به من گفت خوش آمدی همه ی ما خیلی نگرانت بودیم من هم بی رمق در پاسخ گفتم عصر بخیر دکتر جان خوشحالم که دوباره شما را می بینم!

وقوع معجزه

وقوع معجزه

با تعجب پرسید چه طور مرا می شناسی؟ و من گفتم شما را دیدم مگر شما همان دکتری نیستید که شب گذشته وقتی که نمی توانستم نفس بکشم مایعات را از ریه ام بیرون کشیدید؟ او حیرت زده گفت بله اما تو در تمام مدت در کُما بودی و چشم هایت بسته بود در حالی که سعی می کردی حرفایم را جدی نگیرد گفت بسیار خوشحالم، اصلا انتظار نداشتم که از کُما بیرون بیایی حالا آمدم که از اعضای خانواده ات خبر خوبی بدهم! نتایج آزمایشات مربوط یه کبد و کلیه هایت نشان می دهند که هر ۲ به کار افتاده اند. پزشکم از دادن این خبر خیلی خوشحال به نظر می رسید.

وقوع معجزه

وقوع معجزه

جهت مشاوره ، هماهنگی کلاس و برگزاری سمینار با شماره تلفن 02144023001 در ارتباط باشید.   
قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.