• صفحه خانگی
  • >
  • صوت
  • >
  • اگر در زندگی ات معجزه ای رخ نمی دهد تو خودت معجزه ی زندگی ات باش

اگر در زندگی ات معجزه ای رخ نمی دهد تو خودت معجزه ی زندگی ات باش

 اعتقاد بالای والدین نیک به خداوند

 اعتقاد بالای والدین نیک به خداوند

اعتقاد بالای والدین نیک به خداوند نشان می داد که به دنیا آوردن فرزند بدون دست و پا حکمتی دارد با آنکه قبول کردن چنین حقیقتی برایشان سخت و آزار دهنده بود.

اعتقاد بالای والدین نیک به خداوند باعث شد که آنها این واقعیت را قبول کنند و سرنوشت فرزندشان را به دست خداوند بسپارند.

من دکتر بیژن نوذری هستم مشاور شما در وب سایت   yaresevom.com

امروز با هم به مطالعه ی ادامه کتاب زندگی بی حد و مرز اثر آقای نیک وی آچیچ و ترجمه ی آقای مسیحا برزگر خواهیم پرداخت. این کتاب در سال ۱۳۹۴ توسط نشر ذهن آویز به چاپ رسید.

با تشکر فراوان از مترجم گرامی قسمتی دیگری از فصل ۱ کتاب را به عنوان اگر در زندگی تو معجزه ای رخ نمی دهد تو خود معجزه ی زندگی خود باش برای شما می خوانم.

 اعتقاد بالای والدین نیک به خداوند

اعتقاد بالای والدین نیک به خداوند

غم مادرم

من نخستین فرزند والدینم بودم در حالی که به دنیا آمدن نخستین فرزند همواره مایه ی شادمانی و سرور می شود اما هیچ کس به دنیا آمدن من را به پدر و مادرم تبریک نگفت و برای آنها دست گلی نفرستاد. این موضوع عواطف مادرم را جریحه دار کرد و غم او را شدیدتر. او با چشمانی پر از اشک از پدرم پرسیده بود ایا من لیاقت دسته گلی را ندارم؟ پدرم گفته بود البته که داری من از این بابت متاسفم، آن گاه به گل فروشی بیمارستان رفته بود و برای مادرم دسته گلی خریده بود.

من تا ۱۳ سالگی متوجه این قضایا نشدم در این سن و سال بود که از پدر و مادرم درباره ی تولدم و واکنش نخستین آن ها به شکل و شمایل عجیب خودم پرسیدم. در مدرسه روزهای سختی را می گذراندم و وقتی به مادرم گفتم او با من گریه کرد، به او گفتم از اینکه دست و پا ندارم جانم به لبم رسیده است مادرم در حالی که گریه می کرد گفت من و پدرت به خدا ایمان داریم و می دانیم که حکمتی در این کار بوده است، روزی حکمت خدا را خواهیم  فهمید.

پرسش های من به همین جا ختم نشد.

گاهی با مادرم صحبت می کردم، گاهی با پدرم و گاهی هم با هر دو. پاره ای از پرسش هایم از سر کنجکاوی بود و چاره ی دیگر واکنشی بود به پرسش هایی که هم کلاسی هایم می پرسیدند.

 اعتقاد بالای والدین نیک به خداوند

اعتقاد بالای والدین نیک به خداوند

در ابتدا از پاسخ های احتمالی والدینم می ترسیدم و کمتر می پرسیدم، گاهی هم دلم نمی خواست با پرسش هایم آن ها را ناراحت کنم بنابراین سکوت می کردم، در گفت و گوهای اولیه والدینم در پاسخ دادن به پرسش هایم کمی احتیاط می کردند، هر چه بزرگ تر می شدم و پرسش هایم نیز جدی تر می شدند آنها نیز راحت تر پاسخ می دادند و مرا در احساسات عمیقشان سهیم می کردند.

وقتی مادرم گفت که آن روزگار دلش نمی خواست مرا در آغوش بگیرد پذیرفتنش برایم سخت بود.

من همین طوری هم در وضعیتی مخاطره آمیز قرار داشتم و اینکه بشنوم مادرم نیز مرا در آغوش خود پناه نداده است برایم سخت بود، احساساتم جریحه دار شده بود، احساس می کردم دوس داشتنی نیستم اما همان موقع به یاد آوردم که پدر و مادرم تا چه حد برایم زحمت کشیدند آنها بارها و بارها عشق خود را به من به اثبات رساندند؛ من دیگر آن قدر بزرگ شده بودم که بتوانم خودم را جای او بگذارم و درکش کنم.

بی تردید اگر در دوران بارداری متوجه ی این نکته شده بود موقع زایمان راحت تر می توانست با آن کنار بیاید. او شوکه شده بود و به شدت ترسیده بود، اگر من جای والدینم بودم گمان نمی کردم واکنشی بهتر از آنی می دانستم که آنها نشان داده بودند. من این نکته را با آنها در میان گذاشتم، به مرور به جزئیاتی بیشتر پرداختیم.

خوشحالم که سرانجام به چنان بلوغی رسیدم که عشق آنها نسبت به خودم را فهمیدم.

ما همواره احساسات و ترس هایمان را با هم سهیم شدیم، مادرم به من کمک کرد تا بفهمم که ایمان او چگونه او را یاری داده است تا مقصود خدا از خلقتم را بفهمد، من بچه ای مصمم و شکست ناپذیر بودم، معلم ها، والدینم و هم کلاسی هایم به والدینم که می گفتند از نوع نگاه من به زندگی الهام می گیرند و من هنگامی که به دشواری های زندگی خود نگاه میکردم می دیدم که هنوز هستند کسانی که بیش از من دشواری دارند.

 اعتقاد بالای والدین نیک به خداوند

اعتقاد بالای والدین نیک به خداوند

امروز طی مسافرت هایم به سراسر دنیا شاهد رنج های بسیاری از آدم ها هستم، رنج هایی که رنج من در برابرشان چیزی به حساب نمی آید. من به یتیم خانه های بسیاری سر زده ام و یتمانی دیده ام که از بیماری های لاعلاج رنج می برند و کسی را ندارند که غم خوارشان باشند، من زنان بسیاری را دیده ام که به بردگی جنسی مبتلا هستند، مردان بسیاری را دیده ام که به خاطر مبالغی اندک پشت میله های زندانند.

رنج پدیده ی جهانی است اما بی تردید با هر رنجی گشایشی نیز هست.

من به کشورهای فقیر بسیاری سفر کرده ام و در حاشیه ی شهرهای آنها محله های تخلیه زباله را دیده ام و نیز بچه هایی که در میان کوهی از زباله ها به دنبال چیزی قابل فروش یا قابل استفاده می گردند اما آن چه مایه ی شگفتی من شده است این است که رنج نتوانسته است طرح قشنگ این لبخند را از روی لب های این آدم ها پاک کند.

رنج نمی تواند ایمان را از دل آنها بدوزدد، من از آن بچه ها الهام گرفتم و به آنها مدیونم.

در حاشیه قاهره شهری است به نام شهر زباله هاست. در این شهر بچه های زباله گر را جمع کردم و برای آنها سخن گفتم، حین صحبت چهره ی آنان مثل گل می شکفت و آنها می خندیدند. وقتی از خدا برایشان حرف می زدنند برق ایمان را در نگاهشان می دیدم، آنها رشته ی امید خود را به زباله ها گره نزده بودند بلکه به خدا گره زده بودند.

به شگفتی متوجه شده بودم آنها نه تنها گله ای نداشتند بلکه مدام خدا را شگر می کردند، نگاه آنها به نیمه ی پُر لیوان زندگی دوخته شده بود، با آن بچه ها ساعت ها بازی کردم، فوتبال، پرش از روی طناب و… کلی گفتیم و خندیدیم. من هرگز آن بچه ها و خنده هایشان را فراموش نخواهم کرد، آنها به من ثابت کردند که اگر دل در گروی خداوند داشته باشیم خوشبختی در هر شرایطی ممکن است.

 اعتقاد بالای والدین نیک به خداوند

اعتقاد بالای والدین نیک به خداوند

چگونه ممکن است بچه های فقیر و زباله گرد تا این حد شاد باشند و بخندند؟

آنها می دانستند که بعضی چیزها در کنترل آنها نیست، بعضی چیزها فراتر از فهم آنها است. بنابراین آنان روی چیزهایی متمرکز شده بودند که تحت کنترلشان بودند و می توانستند آنها را بفهمند، آنها می گفتند بعضی چیزها است که می توانیم آنها را دگرگون کنیم و می کنیم و بعضی چیزها است که از اختیار ما بیرون است بنابراین آنها را می پذیریم؛ پدر و مادر من نیز این گونه بودند؛ آن ها به خدا و زندگی اعتماد داشتند.

قسمتی دیگری از فصل ۱ : بچه ی پر دردسر

در سال های اخیر والدینم به صراحت درباره ی ترس ها و نگرانی های خود پس از تولد من صحبت می کنند، آنها خوب می دانستند که من بچه ی رویایی آنها نبودم.

در ماه های نخستین تولدم مادرم می ترسید که نتواند به من برسد، پدرم نمی توانست آینده ی روشن را برای من پیش بینی کند و نگران سرنوشت من بود، او احساس می کرد اگر من نتوانم از یک زندگی معمولی بهره مند باشم پس بهتر است سرنوشت مرا دست خدا بسپارند. آن ها این گزینه را نیز مد نظر قرار دادند که مرا به پرورشگاه بسپارند. پدربزرگ ها و مادربزرگ هایم پیشنهاد دادند مرا ببرند و نزد خود نگه دارند، والیدنم با پیشنهاد آنها مخالفت کردند اما آنها به این نتیجه رسیدند که بزرگ کردن من به عهده آنها است و باید تمام سعی خود را بکند پس با اندوه تمام پرورش مرا به عهده گرفتند و چنان فرض کردند که من  کاملاً طبیعی هستم و هیچ مشکلی ندارم.

 اعتقاد بالای والدین نیک به خداوند

اعتقاد بالای والدین نیک به خداوند

والدین من از ایمانی والا برخوردار بودند و ایمان داشتند که خدا بی دلیل همچین بچه ای را به آنها نداده است.

اگر ثابت قدم باشی بعضی از زخم ها خیلی زود خوب می شوند و یک چیزی را از دست می دهی گاهی رابطه ای گسسته می شود، گاهی پیروز می شوی، در اموری از این دست پیش نرو عبور کن، راه های تازه ای پیش رو انتخاب کن وقتی به بن بست رسیدی نگو که این جا آخر دنیا است بی تردید راهی برای عبور است آن راه را جست و جو کن اگر آن راه را پیدا کنی زندگی ات به طرزی چشم گیر بهتر از آنی می شود که بتوانی تصورش را کنی، اوضاع همیشه بهتر می شود البته اگر نگرش تو منفی نباشد.

اگر در زندگی ات معجزه ای رخ نمی دهد تو خودت معجزه ی زندگی ات باش

اعتقاد بالای والدین نیک

جهت مشاوره ، هماهنگی کلاس و برگزاری سمینار با شماره تلفن 02144023001 در ارتباط باشید.   
قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.